دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
گالری تصاویر سوسا وب تولز ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● سال دوم دبیرستان بودم..یه روز از یه گروه آموزشیه تاتر اومدن مدرسمون..مربی پرورشیمون گفت که هر کسی که میخواد بیاد واسه تست..از جمله یکی از دخترایی که واسه تست اومدن من بودم..توی تست فقط من و 14 نفر دیگه قبول شدیم...خوشحال بودم..آخه تئاتر رو دوست داشتم..تئاتر در دنیای جدیدی رو بروم باز کرد..توی گروه 15 نفریمون فقط من دوم بودم و بقیه اول..من چون بزرگتر بودم همه کاره گروه از جمله منشیه صحنه بودم...با بچه ها دوست بودم اونا هم بهم احترام میزاشتن..((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز 

 

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟» خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»




ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز داستانک کوتاه خواستگاری به سبک فرنگی: خانم ژولیت عزیز بسیار خرسندم که به آگاهی شما برسانم که این جانب از تاریخ شنبه ١٤ اکتبر به عشق شما گرفتار شده‌ام پیرو ملاقاتی که با هم در تاریخ ١٣ اکتبر در ساعت ٣ بعد از ظهر داشتیم من خودم را به عنوان یک عاشق سینه چاک به شما تقدیم می‌نمایم. این علاقه نخست به مدت سه ماه به طور آزمایشی خواهد بود و به شرط سازش و تفاهم به صورت عشق دائم در خواهد آمد. البته پس از تکمیل دوره آزمایشی، به صورت کارآموزی قابل ادامه خواهد بود و انجام و ارائه ارزیابی این طرح منوط به ترفیع مقام از عاشق بودن به همسر بودن می‌باشد. تمامی هزینه‌های متحمل شده برای خوردن قهوه و رفتن به گردش از ابتدا به طور مساوی به عهده هر دو طرف می‌باشد لهذا بسته به حسن خلق شما، شاید من سهم بیشتری از هزینه‌ها را به عهده بگیرم و مسلما من به اندازه کافی بلند نظر خواهم بود که بخشی از مخارجی که به حساب شما است را تامین کنم.. بدین وسیله تقاضا می‌کنم ظرف مدت ٣٠ روز از دریافت این نامه نسبت به ارسال پاسخ مقتضی اقدام فرمایید در غیر این صورت این درخواست خود به خود و بدون اخطار لغو خواهد گردید و اینجانب شخص دیگری را مد نظر قرار خواهم داد بسیار مشعوف خواهم شد در صورتی که خود مایل به قبول این پیشنهاد نیستید این نامه را برای خواهر خود ارسال نمایید با تقدیم بهترین آرزوها برای شما ؛ پیشاپیش از شما سپاسگزارم ((ارادتمند : رومئو، مدیر کار گزینی))


ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز 

 

آرام،آرام می گذشتم از جایی که حتی آن را در رویا هم نمیدیدم .مکانی که تصورش برای هر کس غیر قابل باور بود اما توانستم بادرد شیرنش آن رابرای دیگران به تصویر بکشم . به مکانی رسیدم که در آن برای رسیدن به خوشبختی دو چیز را کلید موفقیت میدانستند و من مشتاقانه به دنبالش در همان مکان می گشتم تا بتوانم با کمک آن دو کلید خوشبختی را یعنی مسیر خوشبختی را بر روی آینده ی خود باز کنم اما هرچه گشتم نتوانسم پیدایش کنم از فردی که در آن نزدیکی بود پرسیدم آیا تو می دانی کلید خوشبختی چیست؟گفت یعنی تو نمی دانی؟! گفتم نه !گفت خیلی ها هستند که به دنبالش می گردند ولی آن را هیچ جا پیدا نمی کنند که خوشبختی مانند تاجی بر سر همه ی انسان هاست چه فقیر چه ثروتمند چه سالم چه بیمار و....... نشسته است . گفتم چرا؟!گفت:((چون هر کس به نداشته هایش فکر می کند و دیگری به داشته های دیگری که ندارد فکر می کند و این طور می شود که توقع ها بالا می رود و هیچ کس هیچ وقت فکر نمی کند که خوشبخت است و کلید خوشبختی آن است که هر آنچه که داریم و دیگری ندارد هر آنکس که این طور فکر کند به معنای واقعی خوشبختی را با قلبش احساس کرده است.))




ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یونس صورتش گرد بود و مجتبی چهارگوش. به علاوه یونس دماغ‌اش گرد بود و موهایش فرفری و مجتبی نه. تا به حال چند بار به دماغ یونس دست کشیده بودم و زبری خاصی را زیر انگشتانم احساس کرده بودم. به یونس می‌گفتم: - دماغت زبره . . مجتبی جبهه را با دانشگاه اشتباه گرفته بود. اغلب مشغول خواندن یا نوشتن بود. ابروهایش به هم پیوسته بود و چانه‌ای تیز داشت و موهایش زودتر از حد معمول سفید شده بود. ناهارمان را خورده بودیم وسه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود سقف سنگر تکانکی می خورد. یونس روی سرش چفیه‌ی خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هر چه بچه‌ها در گوشش می خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس نفس می زد: - یکی زخمی شده. .خون زیادی ازش رفته. پاشید برید بهداری. خون لازم دارند مجتبی با همان لحن آرام و صدای نمیه‌بلندش پرسید: - کی بوده؟ که مهدی رفته بود. همیشه مجتبی تو این جور کارهای ایثارگری پیش قدم بود و پدر خودش را در می آورد. نیم‌خیز شد بالا سر یونس و تکانش داد: - پا شو. . . پاشو . . .عملیاته.. هی پاشو پاشو عملیاته یونس بیدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - آقا… میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. آقا …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سارا روي ميزش نشسته بودو مثل هميشه مشغول نقاشي كشيدن بود.معلم درحال ديدن مشق هاي بچه ها بود.وقتي به ميز سارا رسيد گفت:سارا مشق هاتو رو ميز بذار سارا دست از نقاشي كشيد سرش را پايين انداخت و گفت:ننوشتم . معلم كه از تكليف نداشتن سارا عصباني شده بود از او خواست تا دفتر مشقش را روي ميز بگذارد سارا دفتر را از توي كيفش در آورد و به معلم داد.معلم دفتررا باز كرد,ورق زد و ورق زدو روي اخرين برگ سفيد دفتر سارا براي پدرو مادر او دعوتنامه نوشت. فرداي ان روز سارا بازهم بدون مشق به مدرسه رفت.وقتي معلم به سارا رسيد,سارا دوباره سرش را پايين انداخت و گفت : ننوشتم معلم دفتر را برداشت و به نامه نگاه كرد حتي امضا هم نشده بود ! معلم گفت : بعد از زنگ وايسا زنگ كه خورد همه ي بچه ها بيرون رفتند سارا به سمت ميز معلم رفت معلم با عصبانيت به سارا گفت:چرا مشقاتو نمينويسي؟چرا پدرو مادرت مدرسه نميان؟چه پدرو مادر بي خيالي داري تو...وسارا تنها چشم هايش را به زمين دوخته بود معلم سرش داد كشيد : چرا جواب نميدي؟ سارا با بغض گفت : اگر پدرو مادرم نمرده بودند , اگر مجبور نبودم تا پيش خاله و شوهر خالم زندگي كنم ... اگر خالم مريض نبود ... اگرشوهر خالم معتاد نبود ... اگر مجبورم نميكردند سر خيابون گدايي كنم ... شايد مشقامو مينوشتم . چشمای معلم پراز اشک شد ؛ سرش را پايين انداخت و آرام گفت : برو بيرون سارا . . . !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای نفس هایش تنها صدایی بود که شنیده می شد اما کسی نمی شنید.با زحمت دستهایش را در جیب بغل کتش کرد و بسته قرص را بیرون آورد.درش را باز کرد و یکی برداشت.اما از دستش روی میز افتاد. تلفن زنگ خورد. دستش را دراز کرد تا تلفن را بردارد اما دستش به تنگ ماهی خورد و ماهی به زمین افتاد و تنگ شکست.ماهی کوچک روی زمین تقلا می کرد و دست مرد به تلفن نمی رسید. صدای نفس هایش با دهان بسته و دهان باز و نفس های بی صدای ماهی یکی شده بود. گربه کوچک از گوشه ی اتاق پرید و ماهی را به دهان گرفت. مرد با تلاش بسیار از جایش بلند شد و گوشه ی میز را گرفت.تلفن زنگ می خورد و زنگ می خورد.مرد تعادلش را از دست داد و روی گربه افتاد. فضای اتاق از جیغ گربه پر شد.ماهی از دهانش افتاد و با تلاشی دوباره آن را به دهان گرفت.زنگ تلفن ول کن نبود.اکنون صدای نفس های مرد و ناله ی خفیف گربه و دهان باز ماهی آهنگ اتاق بود و مرد هرچه زودتر می خواست تلفن قطع شود اما هم چنان و هم چنان زنگ می خورد.اندکی بعد نه صدای نفس های مرد بود و نه صدای ناله های گربه و نه دهان باز ماهی.عنکبوتی قرص را از روی میز به دوش کشید. در حال رفتن به لانه بود و در فکر این که چه غذای لذیذی گیرش آمده!تنها صدای بوق ممتد تلفن در اتاق به گوش می رسید و به گوش نمی رسید.... ‍


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند… یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند…((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزديك عصر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت و من به كفشي فكر مي كردم كه قرار بود بخرم. ولي نمي دانستم آيا پول قلكم كافي است يا نه؟ به طرف طاقچه رفتم و قلكم را برداشتم و محكم به زمين كوباندم. پول هاي زيادي دراتاق پخش شد كه به نظر براي خريدن كفش كافي مي آمد. با عجله به طرف مادر رفتم و با هم به مغازه كفش فروشي رفتيم و كفش مورد نظر را خريديم. بعد از فوت پدر وضع مالي خوبي نداشتيم و مادر با سختي خرج زندگي را تامين مي كرد؛ خيلي خوشحال بودم چون از مسخره كردن دوستانم از كفش پاره ام خلاص شده بودم؛ در راه برگشت به خانه ناگهان چشمم به پارچه اي افتاد كه با خط درشت روي آن نوشته شده بود "بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم جشن عاطفه ها مبارك" يادم افتاد امروز جشن عاطفه هاست ؛ خيلي دلم مي خواست من هم به نوبه خودم دراين جشن سهمي داشته باشم ؛ بالاخره پس از كلي كلنجار با خودم تصميم گرفتم كفشهاي جديدم را هديه كنم ؛ سخت بود ولي خودم را راضي كردم ؛ از اين كارخيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم ؛ آن را كادو كردم و روي آن برگه اي نوشتم و چسباندم "تقديم به تو دوست عزيز" و به طرف پايگاه جشن عاطفه ها راه افتادم ؛ چند روز بيشتر به بازگشايي مدارس نمانده بود و من در حياط نشسته بودم به آسمان آبي نگاه مي كردم ؛ ناگهان زنگ در به صدا درآمد پستچي بود، بسته اي كادو شده به من داد ورفت ؛ با تعجب به آن نگاه كردم روي آن نوشته اي آشنا ديدم در آن را باز كردم چشمم به كفشي افتاد كه خودم خريده بودم و به جشن عاطفه ها هديه كرده بودم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديرم شده بود.سريعا لباس هايم را پوشيدم وخودم را به سرخيابان رساندم.خيلي منتظر تاكسي شدم.بالاخره ماشيني نگه داشت وسوار آن شدم و به طرف محل كارم به راه افتادم.طبق عادت قبلي تاسوار شدم در كيفم راباز كردم تاكيف پولم را براي دادن كرايه در بياورم .چشمتان روز بد نبينه!فكر مي كنيد چه اتفاقي افتاده بود؟خدا به هيچكس نصيب نكنه.انگار آسمان باز شد واز اون بالا آبسرد تو سر من ريختند.هي خودم را سرزنش مي كردم!حواست كجاست ؟اول فكر كردم اشتباه مي كنم .وقتي كيفم را خوب گشتم ديدم بله نيست!واقعا نيست! كيف پولم نبود!يكبار ديگه بادقت گشتم نبود كه نبود. تازه يادم افتاد ديروزكه از ماشين پياده شدم اون را در نايلوني كه دستم بود گذاشتم وخلاصه اينكه هيچ پولي دركيف من نبود.مانده بودم به راننده چي بگويم.شما بوديد چكار مي كرديد؟ شايد اون فكر مي كرد من دارم دروغ مي گويم وچون مي خواهم پولش راندهم اين حرف را مي گويم.شايد هم وسط راه من راپياده مي كرد ومي گفت خودت برو. همين كه كيفم را مي گشتم چشمم به چيز جالبي افتاد كه فكري به نظرم رسيد. بهترين شانسي كه اوردم اين بود كه عابر بانكم در كيف پولم نبود. آب دهانم را قورت دادم وباخجالت به راننده گفتم: ببخشيد من كيف پولم راجا گذاشتم .مردم وزنده شدم تااين جمله راگفتم . راننده من را از آينه ماشين نگاهي كردو پس از چند دقيقه سكوت گفت:اشكال نداره خانم اصلاقابل شما رانداره. گفتم:اگه امكان داره بانكي ديديد نگه داريد تا من از عابرم پول بگيرم.راننده گفت :خانم من كه گفتم قابل شما را نداره مهمان من. گفتم:نه!نه!ناراحت مي شوم.بالاخره راننده بانكي نگه داشت و از عابرم پول گرفتم وپولش را دادم . راستي اگه اين اتفاق براي شما مي افتاد چكار مي كرديد؟من توصيه مي كنم اول حواستون را جمع كنيد تا كيف پول تون را جا نگذاريد.بعد از آن هم توصيه مي كنم در جاهايي از كيفتان غير كيف پولتان پولي را براي روز مبادا بگذاريد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بو یکی نبود مثل تموم قصه های بچه ها میخوام از کسی بگم که تو خونش جون مردی بود .روزی روزگاری پسرک خوشکل و رشیدی از کوچه های عاشقی میگذشت که یکدفعه نگاهش به سوی دختری که کنار خانه ای ایستاده بود نشانه رفت و بعد سریع نگاه خود را از روی دختر بگرداند ولی نمیدونست چرا یه حس عجیبی پیدا کرده بود و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن انگار یه حسی از درون بهش میگفت که به دختر نگاه کن دوباره ولی دختر دیگه پیدا نبود پسرک این را دانست که به خانه رفته است و باز هم این حادثه چند بار دیگه تکرار شد و دختر و پسر با یک دیگر چشم تو چشم شدن که انگار یه حس که امروزی ها بهش میگن عشق در نگاه بین آنها به وجود آمده بود پسرک بعد از یک ماه این جرات به خودش داد و نزدیک دختر شد و شماره خودش که بروی یک برگه نوشته بود به دختر داد‎((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

سمیرا پرسید چیه خوشحالی پریسا؟ پریسا سرش را پایین انداخت ، به ناخن هایش نگاه کرد و با لحن بي تفاوتي گفت هيچي سمیرا روی صندلی کنار میز مطالعه نشست و کنترل تلويزیون را برداشت ‹که هیچی ... باشه مام که هویج پخته... آخرش که مجبوری بگی› وانمود کرد دارد کانال تلوزیون را عوض می کند و زیر چشمی به پریسا که هنوز با لبخند به گوشه ی ناخن هایش ور می رفت نگاه کرد گفت : باااااشه. اصلا شما هیچ وقت هیچی نگو . به جاش من تا دلت بخواد تعریفی دارم. منتظر به پریسا زل زد. پریسا با همان لبخند کمرنگ مرموزش از جا بلند شد. بی توجه به سمیرا یا صحنه ی تعقیب و گریزی که از تلویزیون پخش می شد رفت سراغ کشوی پایین تختش.وسایل در هم ریخته ی توی کشو را کمی جابجا کرد - ببینم تو ست مانیکور منو ندیدی - ست مانیکور؟؟ به به پریسا خانم ...خبریه ؟ بلند شد تا جعبه را که می دانست از دوماه پیش که از کنار شوفاژ جمعش کرده بود و گذاشته بود توی کمد پشت آینه پریسا سراغش نرفته بیاورد. همین طور که سعی می کرد پوست بیرون زده ی گوشه ی ناخن اش را با دندان جدا کند با بی خیالی گفت : تو هم که همیشه رو موج بادا بادا مبارک بادی. می خوام ریشه های اینارو بگیرم از صبح اعصابم رو خورد کرده اند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد. یک دو سه مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد . خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند اسمان به رنگ طوسی در آمده بود و سکوت و غم از آسمان میبارید.حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود دست و پاهایش کمی می لرزیدند .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
به نام خدای بی همتا تابستون بود و هوا بسیار خوب و دلچسب من هم طبق معمول همه تابستونا همه وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادر جون برای چند روز بمونم . همسایه مادر جون اینا یک دختر به سن و سال من داشت و ما همیشه باهم همبازی بودیم. یک روز از این روزها که خونه مادر جون بودم در خونه زده شد میدونستم طبق معمول باید دوستم فرزانه باشه که اومده دنبالم بریم توی کوچه رفتم در و باز کردم و با فرزانه روبه رو شدم ،او به من گفت: با بچه محل های دوتا کوچه اون ور تر قرار بازی گذاشته بیام بریم اونجا منم از مادر جون اجازه گرفتمو همراه او شدم . تا اون موقعه آن بچه هارو ندیده بودم کم کم بعد از چند دقیقه با هم صمیمی شدیم و قرار شد بازی وسطی انجام بدیم که یهو زهرا گفت: بچه ها یه خونه نیمه ساخته اینجا هستش که هیچ کس پاشو اونجا نمی زاره می گن اونجا جن داره وقتی گفت جن یاد همکلاسی هام افتادم که همیشه در حال حرف زدن و داستان گفتن از جن بودند و باعث وحشت من از این موجود می شدند نمی دونم چرا اون روز یهو شجاع شدم و یهو پریدم وسط وگفتم : جن کجا بود .....اینا خرافاته می خوای برم تو اون خونه ثابت کنم بهت ؟((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تاریک بود و اگر آن چند چراغ فکستنی هم توی خیابان نبود‌‌؛نمی شد آدم هاش را دید.از خش خش تند برگ های زیر پایشان می فهمیدی چه اندازه سرد است. لحظه ای بعد تنها دو نفر مانده بود وبادی که با آنها سر ستیز داشت و برگ های سیاهش را با نیرویی عجیب روی سرو تن آنها می زد.آنها هیچ حرفی میانشان نبود؛ دو متحرک بودند که هر کدام به جهتی دیگر اما باهم چشم دوخته بودند.یکی شان خیلی سردش شده بود وهی دستهاش را جلوی دهانش می گرفت و بعد در باد تکانشان می داد؛ اما نمی گذاشت قدم هاش از دیگری جا بماند. توی آن گرد وغبار ومه ای که می آمد و می رفت گاهی گمش می کرد؛ آنگاه میان صداهایی که از هر چهار طرف سمتش می آمدند‍٬می ایستاد٬رد خشش پاهاش را میگرفت و بعد میدوید طرفش. شهر تاریک تر شده بود و آنها چراغ هارا جا گذاشته و به نور ماهی که داشت کامل می شد دل باخته بودند.آسمان لحظه ای برقی زد و خیابان را روشن...هنوز دو سه نفری به دنبال سایه هاشان می دویدند. آنکه بلند بود شالش را درآورد و دور گردن او پیچاند؛ او در فکرش غرق ماه بود٬ آنقدر به آن نزدیک شده بود که هیچ چیز را جز آن ندید. زمانی روی از ماه گرداند به دستهاش که سرخ شده بودند نگاه کرد.بلند دست چپش را از کتش بیرون کشید. او بی درنگ با دست هاش٬ دستش را زنجیر کرد تا سرما را به او قرض دهد و عوضش گرما پس بگیرد؛ بعد سرش را بالا گرفت و به چهره ی بلند که دقیقا زیر نور ماه بود٬ نگریست:ابروان درهم کشیده وبه تاریخی دور چشم دوخته بود... یکهو بلند ایستاد وبه چند خرابه ی متروک نیمه پیدا اشاره کرد و چیزهایی گفت. او دستهاش را رها کرد٬ زیر یک درخت لخت ایستاد و بلند رفت... *** به دستهاش نگاه می کرد و گاه گاهی به صورتش نزدیک٬ تا ذهنش را با آنها گرم کند؛ اما هنوز در اندیشه ای بود که روی هیچ شاخه ای از آن درخت بند نمی شد ومکان را در تکامل خودش ثابت کرده بود٬ با صدایی که از آن سوی شهر می گریخت: دنگ.دنگ.. دنگ... طوفان برگ ها و هر آنچه که بر سر راهش قرار داشت را به هرطرف می کشاند و او هی دست از تنه ی لاغر درخت می گرفت.درخت از ریشه کنده شد و گرد وغبار بلندتر.شاخه های نازک معلق در هوا شلاقش می زدند.در این حال به دیوار تکیه کرد وماه را که داشت می گریخت، التماس می کرد نرود آن دورها.ماه غمناک رفت و جهان زیر دستان عریان او پنهان شد.باز آسمان برقی زد و صحنه را روشن: موهای بلند وتاریکی که باد آنها را از ریشه می کَند و بعد رعد که شانه هاش را لرزاند٬ آنگاه باران گرفت... شروع به دویدن کرد. آنقدر سریع که انگار می خواهد برود آن طرف جهان و ماه را با دستهاش بگیرد وفریاد بزند:چرا باد موهایم را باخود برد؟! چندین بارزمین خورد تا سر همان خیابان رسید. ماشینی قراضه با نوری کوچک به او نزدیک می شد. نگاهش را به زمین و انتهای آن انداخت:باران از خیابان ها بالا رفته بود و چیزهایی که هر کدام از جایی آمده بودند را با خود می برد. لحظه ای بعد روی آب ها نشست و به جای نا معلومی خیره شد...


ارسال توسط نــاهـــــیــد

خورشید با تمام توان خودش روی پیکرش میتابید.....از گوشه چشم نگاهی به حیاط همسایه کرد.دختری7-6 ساله که همیشه شنیده بود او را " ایرسا " صدا می زنند ، به شمعدانی های خانه آب میداد.وزیر لب آهنگی را زمزمه میکرد..صدای جیک جیک گنجشک ها و شرشر آب با هم آمیخته وفضای طرب انگیزی ایجاد میکرد. چک چک آب کولر داخل حیاط ردی را روی موزاییک ها به جا میگذاشت... دورتا دور حیاط پوشیده از گل های رز وشمعدانی بود که در میان سبزی های صاحب خانه کاشته شده بودند.... و دستشویی کنار حیاط....که انگار یادشان رفته بود برایش شیشه بگذارند. دخترک پشت اش به اوبود.با نگاهی ریزبینانه به او نگاه کرد...موهایی که با روبان هایی سبز دوطرفه بافته شده بودند و شلوارک نارنجی تنگ وکوتاه و پیراهن چین چینی آبی.... .ایرسا شیلنگ آب را روی پاهایش گرفت...و بعد آن را بست..و چند لحضه بعد به ناپدید شد.... حوصله اش سر رفته بود ...هر روز میامد واین حیاط را تماشا می کرد.اما جز منظره های تکراری چیزی نصیب اش نمیشد..سرش را بالا گرفت وبه گنجشک های روی تیر برق روبرویی خیره شد....که پاهایشان را نوبتی بالا و پایین میکردند...کاش چند تا از آن ها مال او بودند ...آنوقت.... با صدای گریه ای به خودش آمد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اخرای شب بود رو تخت خسته و داغون نشسته بودم صدای تیک تیک ساعت و جیرجیرک ها به گوش میرسید اومد کنارم نشست افشین بغضمو پایین دادم و با صدای گرفته گفتم جونم چته ؟ امشب باید بهترین شب زندگیت باشه چرا داغونی؟ اشکم پایین اومد بخاطری اینکه شک نکنه بهش گفتم خیلی خوشحالم اشک شادیه و ازش خواهش کردم تو اولین شبمون تنها بذاره صدا الناز تو گوشم بود افشین من نمیتونم افشین نه چشمانم را بهم فشردم مانند یه سریال خاطرات پیش چشمم رژه میرفت من چیکار کردم ؟ بخاطر فرار از گرفتار شدن رهاش کردم همش پیش چشمم بود وجدانم صدای خنده هایش گریه هاییش را در گوشم میپیچاند و زمزمه میکرد داشتم دیوانه میشدم موهامو داشتم میکندم با چند قرص خواب به خواب فرو رفتم وقتی چشمانم را باز کردم او در کنارم ایستاده بود الناز تو اینجا؟ لباس عروس تنش بود دستشو دراز کرد با مکثی طولانی دستش را گرفتم و پاشدم منو به اغوش کشید انگار سال هاست از من دور بوده اما اما الناز من من هیس سکوت کن اندکی وقت بهم بده چشماتو تماشا کنم افشین بیا بریم کجا؟ شهری که فقط من و تو شادی باشه جایی که مال ماست ، شهر ارزوهامون پیشانی ام خیس عرق شده بود گرم شده بود که یهو داد کشیدم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روي تخت دراز کشيده بودم ک اروم چشمامو باز کردم...ديدم روي تخت نشسته و پشت ب منه و داره ب ديوار روب روش نگا ميکنه.تو فکر عميقي بود ک حتي بلند شدن منو نشنيد..از پشت بغلش کردم،برگشت و ب چشام نگاه کرد،دوباره سرش رو برگردوند.دستم رو روي گردنش کشيدم!بوي بدنش داشت ديوونم ميکرد ک اروم زير گوشش گفتم:دوست دارم!روي گردنش رو بوسيدم و اروم يقه ي پيراهنشو يکم باز کردم و دندونامو توي شونه اش فرو بردم!طعم خونش تو تموم اندامم پيچيده بود...قوي تر شده بودم!ولي ايندفعه فرق داشت!وقتي تموم شد،رفت کنار پنجره و پرده رو کنار زد،نور خورشيد ب تمام صورت و اندامش خورد..مثل بلور درخشيد!ب دستاش نگاه کرد و باورش نميشد.گفت:تو منو...و بوووووووووووممممم!ديگه چيزي ازش نمونده بود!ب خاکستر تبديل شد!همونطور بيخيال بقيه خون دور لبمو با انگشت جمع ميکردم و تو دهنم ميذاشتم،گفتم:اره!تبديلت کردم....!!چيزي نمونده بود جز خاکستر و خون و نيشخند روي لباي من!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
این اواخر اشکان تمام مدت عصبی بود و سر کوچکترین مسئله ای صداش رو بالا می برد و آرامش خودش و سارا به هم می ریخت، احساس می کرد 3 سال زندگی مشترک به اندازه ی 10 سال پیرش کرده و بی تابی های سارا کارد رو به استخوانش رسونده بود، فکر شبای امتحانا، پیچوندن کلاسای درس، کار تو ساندویچی، دست فروشی و... دیوونه اش می کرد...فارغ التحصیل شدن براش شبیه کابوس شده بود و کار پیدا کردن وقتی هنوز، حتی سربازی هم نرفته بود، کابوسی بزرگ تر... جدی چرا یه روز با خودش فکر می کرد، عشق، باعث میشه به مشکلات زندگی غلبه کنه و توانش رو داره سارا رو خوشبخت کنه؟! خودشم از بازی که به زندگی خودش و سارا شروع کرده بود به تنگ اومده بود... تا جایی که امروز به نظر می رسید، دیگه راهی برای ادامه دادن براشون باقی نمونده، هر دو دنبال بهونه میگشتن تا یکم از فشار زندگی فرار کنن و وقتی برای نفس کشیدن و آرامش پیدا کنن. تو خلوت و تنهایی بارها به خودشون اعتراف کرده بودن که هرچند همدیگر رو دوست دارن، اما اگه به عقب بر می گشتن بخاطر مشکلاتی که باهاش مواجه شدن، هرگز این راه رو انتخاب نمی کردن... بعد از هر بار دعوا، سارا و اشکان با ناتوانی هر چه بیش تر، به شکافی که بی دلیل و سر کوچکترین مسئله ای در برابرشون شکل می گرفت خیره میشدن.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزدیکای غروب بود، با بچّه ها قرار شد برای قدم زدن بریم بیرون، وسطای راه بچّه ها پیشنهاد کردن بریم پارک نزدیک خوابگاه، پنج نفر بودیم، بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم و گپ زدیم، به حرفای شیما راجع به ادامه تحصیل و...گوش می کردم، سخت تو فکر فرو رفته بودم که کم کم منظره ی پارک از دور نمایان شد. دو تا از دوستام یه تاب دو نفر بزرگ سوار شدن، هر چی گفتن بیا امتحان کن، سوارش شو، ترس نذاشت، نمی دونم چه بلایی سر تمام شجاعت دوران کودکی و نوجوانیم اومده؟!ایستاده بودم در کمین تاب های تک سرنشین، بچّه های کوچیک و نوجوانا صف بسته بودن برای تاب، یکی دو بارم که نوبت من شد، یکی مشتاق تر از من زودتر سوار شد و اعتراضی نکردم که نوبتمه...! با آرامش خاصی درختا و فضای پارک و تماشا می کردم، یکی از شیرین ترین خاطرات بچّگیم تاب سواریه، می ارزید که منتظر بنمونم بلکه یه تاب بی سرنشین پیدا کنم، ساعتی گذشت، یه تاب زیر سرسره خالی شد و کسی دور و برش نبود (((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک لب پنجره ی اتاقش کز کرده بود و در حالی که با عروسکهاش مشغول بازی بود با واژه هایی از جنس بارون حرف میزد بی آنکه صدایش حتی آنسوتر از آسمان رود با بغض هایی بیصدا.... که ناگهان مادرش بالا سرش برای شام . با مهری مادرانه در آغوشش گرفت و گفت : دخترم چته؟؟؟ تو که مادر من نیستی....... مادر که انگار دنیاش به آخر رسیده باشه همراه دخترک به گریه افتاد و گفت : نه عزیزم ؛ کی همچین حرفی زده؟؟؟ گریه امون دختر رو بریده بود و هق هق کنان می گفت : خودم اون شب از زبون بابا شنیدم که تلفنی می گفت منو نمیخواد بده به .... دختر حرف نیمه رها کرد و رفت گوشه اتاق خاطرات کودکیش را مرور می کرد که دوباره با بغضی بیصدا ادامه داد بعدش شما با بابا دعواتون شد از اون لحظه به بعد تمام وجودم رو وحشتی فرا گرفت و کابوسی تلخ شد همنشین شبها و تعبیر رویای کودکانه ام انگاری دست خودم نبود و نمیفهمیدم چی خوبه و چی بد.......رفتم سراغ وسایلای بابا.......بعد کلی گشتن ؛ چشمم افتاد به یه آلبوم عکس خاک خورده که ناگهان بوی غریبی و غربت را بر مشامم رساند با تموم آلبوم های دیگه فرق داشت حس عجیبی لای تک تک صفحاتش جاری بود انگاری حسی قدیمی رو برام زنده کرد نمیدونستم که دارم لای این ورق پاره ها خاطرات خاک خورده ام و گمشده کودکی ام را جستجو می کردم دیگه نمیخوام چیزی بشنوم و فقط میخوام تو آغوش مادرم آروم بگیرم دیگه مادر حرفی نداشت با دلی شکسته و بغضی بی امان اتاق را ترک کرد . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﺍﺣﻠﻪﺧﻮﺷﺤﺎﻝﻭﻣﺴﺮﻭﺭﺍﺯﻟﯿﻼﻭ ﺍﻭﻥﯾﮑﯽﺩﺧﺘﺮﺩﯾﮕﻪﮐﻪﻧﺎﻣﺶﭘﺮﯾﺴﺎ ﺑﻮﺩﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﮐﺮﺩﻭﻫﻤﺮﺍﻩﺑﺎﺭﺑﺪﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﺑﺎﺭﺑﺪ…ﺍﻭﻥﺑﺴﺘﻪﮐﻪﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪﭘﺮﯾﺴﺎﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﮐﺪﻭﻡ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻫﻤﻮﻥﮐﻪﺩﯾﺮﻭﺯﺍﻭﻝﻭﺭﻭﺩﺕ ﺑﻪﭘﺮﯾﺴﺎﺩﺍﺩﯼ! ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺍﻫﺎ ، ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﯾﮑﻢ ﻣﻮﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﯿﻼ ﻭ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﺑﻮﺩ. ﺭﺍﺣﻠﻪﺑﺎﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ:ﯾﻌﻨﯽ..ﯾﻌﻨﯽﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﯿﻼ ﻭ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﻣﻮﺍﺩ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺧﺐﺁﺭﻩ،ﺍﻭﻧﺎﺍﺯﻣﺸﺘﺮﯾﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏﻣﻦﻫﺴﺘﻦ،ﯾﻌﻨﯽﻣﻦﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥﻧﻤﯿﮑﻨﻢﻓﻘﻂﭘﻮﻟﻮﺍﺯﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﻮﺍﺩﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯿﺪﻡ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻭﻟﯽﻣﯿﺪﻭﻧﯽﺍﯾﻦﮐﺎﺭﺧﻼﻓﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﺍﮔﻪﺩﺳﺖﭘﻠﯿﺴﺎﺑﯿﻔﺘﯽﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼﭼﻨﺪﺳﺎﻝﺯﻧﺪﻭﻥ…ﺑﺎﺭﺑﺪﺍﮔﻪﺗﻮ ﺑﺮﯼﺯﻧﺪﻭﻥﻣﻦﭼﯽﮐﺎﺭﮐﻨﻢ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ. ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانک, داستان کوتاه,سدعشق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺁﻥﺻﺒﺢﺳﺮﺩﺳﻮﻡﺩﯼ۱۳۶۰،ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﮑﻪ ﺍﺑﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﻃﻠﻮﻉ ﺻﻮﺭﺗﯽﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ.ﻣﺎﭘﺸﺖﺳﺮﻫﻢﺍﺯﺷﯿﺐﺗﭙﻪﺍﯼ ﺑﺎﻻﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢﻭﻣﻦﺑﻪﺑﺎﻻﻧﮕﺎﻩﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡﮐﻪﻧﺎﮔﻬﺎﻥﺭﮔﺒﺎﺭﮔﻠﻮﻟﻪﺍﺯﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡﮔﺬﺷﺖ.ﻣﻦﺑﻪﭘﺸﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ،ﺷﺶ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺍﻍﻭﭘﺮﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ،ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻫﻨﻮﺯﺑﻪﺍﺑﺮﻧﺎﺭﻧﺠﯽﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﺮﺩﻡ،ﻣﺮﺩﻡ.ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖﮐﺴﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺍﺯﭘﺸﺖ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻﯼﺗﭙﻪﺑﻪﻣﻦﺷﻠﯿﮏﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ، ﻧﺪﯾﺪﻡ.ﺷﺎﯾﺪﺳﺮﺑﺎﺯﯼﺑﯿﺴﺖﺳﺎﻟﻪﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥﺍﮔﺮ ﮐﻤﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻭﺩﻭﺳﺘﻮﺍﻥﮐﻪﺩﺭﺳﺘﻮﻥﻣﺎ ﺑﻮﺩ،ﯾﮏﺳﺮﺑﺎﺯﺻﻔﺮﺭﺍﺍﻧﺘﺨﺎﺏﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﭘﺪﺭﻡﺁﺭﺯﻭﺩﺍﺷﺖ ﻣﺜﻞﺑﺮﺍﺩﺭﭘﺰﺷﮑﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎﺑﺮﻭﻡ.ﺍﻣﺎﺷﺎﯾﺪﻣﻦ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺵﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺘﻢ[[[[[بقیه در ادامه مطلب ]]]]]

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 4 دی 1391برچسب:داستانک, داستان کوتاه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد